يار دبستاني

وحيد مقدم
v_moghaddam@yahoo.com

نام نويسنده : وحيد مقدم
V_Moghaddam@yahoo.comايميل :


يار دبستاني

براي س.ش




مي گويد:"بايد مي رفتي دنبالش"
صابون توي دستهايش کف مي کند و من دوباره مي بينم که از زيرپتو بيرونت مي کشم و خواب آلوده جلوي آينه کوچک دستشويي به شانه ام
تکيه مي دهمت تا صورتت را بشويم ، موهاي به هم ريخته ات را از روي پيشانيت کنار بزنم و آنقدر آب به سر ورويت بپاشم تا بگويي: "بسه ، بيدار شدم"
آرام و با حوصله دستهايش را به هم مي مالد و من اين بار، روي همين مبل که رو به در است ، نشسته ام و نگاهت مي کنم که برهنه ، مسواک مي زني و نگاهم را که مي بيني پشت مي کني تا ببينم پشه ها کجايت را
زده اند، و من از روي جوشهاي ريز صورتي بالا مي آيم و زل مي زنم به آرنجت که مي آيد و مي رود.
دستهايش را خشک مي کند، شير آب را مي بندد و بيرون نيامده ، توي چهارچوب در مي ايستد تا چراغ را خاموش کند. ايستاده اي . بازوهايت را گرفته اي و مي لرزي . "اووي... بابک سردمه" دانه هاي آب روي ساقهايت پايين مي سرند. و من ميگردم تا لباسهايت را از توي آشپزخانه ، کنار مبل، دسته صندلي و لابلاي پتو بردارم. کنارت زانو زده ام. دستت را روي شانه ام گذاشته اي و پايت را بالا آورده اي تا بپوشي.
روبرويم مي نشيند. از پاکت روي ميز، سيگاري بيرون مي کشد و
روشن مي کند. دود را ول مي دهد که توي صورتم مي آيد.
"به جاي اينکه تو اون شرايط درکش کني ، فقط بددلي کردي... من ميگم هنوزم دير نشده"
پک مي زند و جرعه اي از چايش سر مي کشد. مگسي را از روي قندان مي پرانم.
"يه ذره به خودت برس... چقد شلختگي لا اقل در اتاقا رو ببند"
از جايي که نشسته ام ، گوشه تخت وکمي از ميز آينه را مي بينم و در باز مانده کمد و رديف
چوب لباسي هاي خالي . و نه آنجا که نشسته اي ، پنجه پايت را گرفته اي و به ناخنهايت لاک ميزني.
"چرا تو خونه؟... تا پس فردا نمي تونين صبر کنين برين تو انجمنتون؟"
"چند بار بهت بگم ؟ خيلي مهمه"
تار بلند مويت را از روي پيرهنم برمي دارم. شيشه لاک را توي کيفت
مي گذاري و پاهايت را دراز ميکني. روي لبه تخت مي نشينم.
"چه اهميتي؟ زده يکي رو حامله کرده يه آتو افتاده دست اونا"
به چشمهايم خيره مي شوي . نگاهم را مي دزدم و روي تابلويي مي برم که سال گذشته خريده اي. منتظرم مشتهايت را به زمين بکوبي، چشمهايت را ببندي و جيغ بزني. لبت را گاز مي گيري
"تو هم همين حرف بزن...خريدنش"
به پهلو دراز مي کشم. گونه ام را روي بازويم مي گذارم. روي روتختي آبي
دست مي کشم. بوي تو بوي من و کمي بوي عطر ها يي که مي زنيم . چند تار بلند که حالا لاي کتابي گذاشته ام و زيرپوشت که گوشه تخت افتاده است.
"فرض کن حق با تويه .... تا پس فردا چي ميشه؟"
به لاک ناخنهايت نگاه مي کني و طوري که هيچوقت نشنيده ام مي گويي:
" متوجه نيستي... تو اين کارا نبودي"
رو به آينه مي ايستي و به موهايت که هنوز نمناکند ، شانه ميکشي. پاهايت را زده اي و دلم مي خواهد بپرسم که نمي پرسم و به اوهم که استکان خالي چاي را روي ميز مي گذارد نمي گويم که بايد مي پرسيده ام.
"پشت سر همشون مي گن... همين عدنان ، مگه نمي گفتن معتاده ... از اين حرف به بعد، عوض شدي"
و اين بار به چيزي که گفته، فکر مي کنم اما درست به يادم نمي آيد.شايد وقتي بود که تو هم اسمش را توي صندوق انداختي تا دبير باشد . شايد از همان حرف که مي گفتي تهمت است . يا شايد آن روز توي کافه هميشگي وقتي فالوده را هم مي زدي و انگار جاي ديگري بودي. ترانه اي آرام. عروسکي کوچک. و صدايت که از بي خوابي ديشب براي نوشتن مقاله اي خسته مانده بود
"فکر کردن اگه بدزدنش ، مي ترسه.... وقتي چشم بسته از ماشين ميندازنش بيرون رو شقيقش تفنگ مي ذارن که مثلا مي خوايم بکشيمت... اما نترسيد و اين چيزيه که تحسين مي کنم"
"به نظر من عدنان بهتر بود ...اون بايد رييس مي شد."
"موافق نيستم...شايد خيلي با سواد باشه ، اما قاطع نيست.زيادي مدارا مي کنه"
و من به نظرم رسيد غريبه اي.
"چرا با من مي موني؟"
موهاي عروسکت را که بسته بودي باز کردي.
"چون دوست دارم"
دستم را از زير دستت بيرون کشيدم.
"چرا بايد دوستم داشته باشي؟"
خنديدي :" بابک.. چته؟"
خيره مانده بودم آنقدر که خنده ات گم شد و گوشه ابرويت که تازه برداشته بودي ، بالا رفت.
"دوست دارم ديگه...راستشو بخواي تا حالا بهش فکر نکردم. آدم به اين چيزا فکر نمي کنه"
خاکستر سيگارش را توي استکان مي ريزد.سيگاري روشن ميکنم. مي گويد:
"حيفه بابک مثل سحر ديگه گيرت نمياد"
نمي خواهم برايش از چشمهاي گربه بگويم يا بوته هاي بلند کنار پياده رو يا از پسرکي که طبقه دوم، پشت پنجره ايستاده بود و به ماشينها آب
مي پاشيد. يا از پرده کشيده اي که مي دانستم آنجاست يا از خودم که
تکيه داده بودم به ديوار حمام قديمي و زل زده بودم به پنجره.
"خاموشش کن"
"مي خوام ببينمت"
لگد زده بودم به کاجي که روي زمين بود.رفته بودم تا خط سفيد خيابان، و مانده بودم، و از خودم بيزار شده بودم.
"نه بابت اون حرف نبود"
وقتي بود که مدام به ساعتت نگاه مي کردي. درست بعدازظهر پنج شنبه اي که بين حرفهايم، بلند شدي تا تلفن بزني . شايد کمي بعد "بايد برم. جلسه داريم" و حتما آنجا که حوله ات را برداشتي و شيشه در حمام را بخار گرفت. شايد روزي هم سهم تو باشد که بگويي عقب افتاده و سرت داد بکشد که مراقب نبوده اي و بعد تو را که گريه مي کني آرام کند و راضي شوي تا شرمزده لباسهايت را بکني و روي تختي کهنه دراز بکشي و ملافه از خونت سياه شود تا روزي دختري ديگر به پسري که عاشق است بنشيند و زل بزند به چکيدن قطره هاي آب از نوک انگشتهايش وقتي پايش را ازروي کاشيهاي خيس
بر مي دارد، بگويد که تو را خريده اند. همان جا همه چيز تمام مي شود و ديگر دختر زير دوش ازداغي آب دهانش را باز نمي کند و پسر به لغزيدن باريکه هاي آب روي سينه هايي کوچک خيره نمي ماند.
روسري را از جالبا سي کنار در بر مي داري. روي سرت مي اندازي و
گره ميزني. مي پرسم:
" بيام دنبالت؟"
"نه"
صورتت را جلوي اينه مي بري . لبهايت را سرخ مي کني و زبانت را روي لبهايت مي کشي.
"نميخوام ببيننت... تو اين شرايط نمي خوام"
"ميرم دور تر واميستم. دنبالت که نميان"
مي نشيني تا سگگ کفشهايت را ببندي
"هنوزم پامو ميزنه...پشت اين پام زخم شده"
"بيام؟"
کيفت را روي دوشت مي اندازي
"نه کي ميدونه، شايد مراقبمون باشن"
در را باز مي کني. توي مبل وا رفته ام
"اينقدر حرص نخور... اگه خبري نبود ميام پيشت. خونه بمون"
بوسه مي فرستي و بيرون مي روي. صداي اذان مسجد پايين خيابان بلند مي شود. چشمهايم را مي بندم. خسته ام. صداي شرشر آب و زمزمه آوازت مي آيد. هر بار دير تر مي شود. تقلا مي کنم. خيس عرق مي شوم اما نمي شود. ثانيه ها از پشت تمام صداها و ناله ها واسمم که گاه گاه مثل ترکيدن يک دانه ذرت از دهانت بيرون مي پرد،جلو مي آيند، بلند مي شوند و توي سرم مي خورند. بيخود نيست که ساعت را بر ميگردانم . هنوز هم دستهايم را فشار مي دهي و موهايت را کنار مي زني .اما ولم نميکند. مي ترسم بپرسم. انکار مي کني و مي گويي شده اي. باور نمي کنم. رو به آينه سينه ام را جلو مي دهم و نفسم را حبس مي کنم. اين استخوانها بلند تر نمي شوند. براي خودم هم بوده.چشمهايم را که بسته ام بي آنکه بخواهم پشت پلکهايم آمده اند تا صدايم بلند تر شود.نمي دانستي. اگر نه کنارم ميزدي ، گوشه اي مي نشستي ، زانوهايت را بغل مي زدي و اشک مي ريختي. نمي دانم و مي خواهم پشت پلکهايت را بگردم.
"بابک... کجايي؟ ميگم مي خواي برم پرس و جو کنم که خيالت راحت شه؟"
"نه... حرفشم نزن"

ايستگاه خالي اتوبوس. پنجره ها. پرده که آرام تکان مي خورد. صداي جوي کنار خيابان و بليط فروش که دکه اش را مي بندد و لنگ لنگان مي آيد تا بگويد " بيخود نشين... ديگه ماشين نمياد"

"واسه چي؟... تودنبال بهونه مي گردي. ازش خسته شدي بابک"
"مي دوني که نشدم"
و چايم را که يخ کرده ، مي خورم. يک پک طولاني. سرفه ام ميگيرد.
"خيلي سادس... ما به درد هم نمي خوريم"
پوزخند مي زند
"بعد اين همه وقت فهميدي؟... نه عزيز همو نيه که گفتم"
به حلقه نقره اي توي دست چپش نگاه مي کنم. به چشمهاي سرزنش بارش و دوست دارم بدانم توي اين چشمها شده پرده اي روشن با سياهه موهاي بسته شايد دختري که دوستش دارد ، افتاده باشد ؟ يا منتظر مانده يک نفر که شايد عاشقش باشد، توي خواب گم شود تا لباسهايش را به دنبال لکه اي ، تار مويي ،و هر چيز بيگانه اي ، زير و رو کند؟ يا تنش را به دنبال عطري غريبه ، بوييده باشد؟
وقت آمدن ،لبهايت هنوز سرخ بودو براق. پاورچين که برگشتم تا لباسها را همانجا که بوده بگذارم، دانه هاي عرق روي پيشانيت نشسته بود. چيزي نمانده بود بيدار شوي، پنجره را باز کني و دوباره صبح نيش پشه ها را نشانم دهي. چيزي گلويم را گرفته است. مي گويم:
"من ازش خسته نشدم"
با انگشتهايش بازي مي کند.نگاهش را پايين انداخته و مي دانم مردد است.
"شايد گفتنش درست نباشه... اما حالا وقت رودرواسي نيست ... بابک من خيلي ساله ميشناسمت...شايد از اون نظر باهاش مشکل داشتي؟ شايد سرد بود؟ ها؟ اينه؟ "
مي خندم: "روشنفکر شدي"
"طعنه نزن...اين مشکل بزرگي نيست. منم گرفتارش بودم. يه مشاوره ميخواد"
زياد به خاطرم مي آيد و از آن همه هميشه يکي. پاهايت دور کمرم حلقه شده . سرت را بالا مي آوري تا لبهايت را ببوسم. سرت پايين مي افتد. ناله ميکني. دست نگه ميدارم. موهايم به پيشانيم چسبيده اند. نفس هايت آرام ميشوند و چشمهايت را باز مي کني
"چي شده؟"
"چرا چشماتو ميبندي؟"
گيجي. انگار از خواب پريده باشي
"همينطوري"
دستهايم را از زير کتفهاي عرق کرده ات بيرون مي کشم.مي ايستم. دانه هاي عرق روي تنم سر مي خورند
"فکر ميکني نميدونم به کي فکر ميکني؟"
روي تخت مي نشيني. پاهايت را تا زده اي. کف دست را روي تشک گذاشته اي و به دستت تکيه داده اي.به انحناي کمرت نگاه ميکنم وچيزي توي معده ام تيرمي كشد و ديگر چيزي از حرفهايش نمي شنوم. انگار توي آب حرف ميزند. شايد همانطور نگاهت مي کند... گل سري که افتاده پشت تخت ، چند تار مو بين کتفهايت، دستمال مچاله نمناک وباقيمانده چيزي لزج روي شکمت. خسته و
بي حال با لبخندي به لب و او که کبريت می کشد... سيگاري آتش ميزنم. به نوار هاي دود نگاه مي کنم که به هم مي پيچند. هشيار شده اي . به ديوار تکيه مي دهي.
"مي فهمي چي داري ميگي؟"
عرق پيشانيم را پاک مي کنم
"يه جور ديگه شدي"
زل مي زني توي چشمهايم. نگاهم پايين مي رود روي ماه گرفتگي کوچک بالاي زانويت.
"حتي اگه بخوام که اصلا نمي خوام، تو همچين موقعيتي نمي تونم بهش فکر کنم"
شمرده شمرده مي گويي و ذره ذره صورتت گر ميگيرد. به خاطرم مي آيد "هنوز باهاش کنار نيومدم...مي خوام، لذت مي برم اما بعضي وقتا از اينکه مثل بقيه دخترا نيستم يه حس بدي بهم دست ميده"
دستت را مشت مي کني. مي گويم:
"راس ميگي نميشه...يادم رفته بود مقدسه"
مشتهايت را به تخت مي کوبي. داد مي زني:
"آره ، مقدسه..نه مثل تو که فقط..."
ادامه نمي دهي. ادامه مي دهم:
"مقدس بود که دختره رو تو اون زيرزمين درب و داغون تا دم مردن برد؟"
خسته شده ام. روي صندلي مي افتم. زمزمه مي کنم: "اون هميشه بهتره"
از گوشه چشم مي بينم که نزديک ميشوي. دلم ميخواهد برگردم و لرزش آرام سينه هايت را وقتي گام بر مي داري، تماشا کنم. زل مي زنم به ديوار روبرو. مي آيي. روي پاهايم مي نشيني. دستت را دور گردنم مي اندازي و پيشانيت به پيشانيم مي چسبد
"عصبي شدم...منظوري نداشتم...بعضي وقتا نمي فهمي چي ميگي"
گونه هايم را مي گيري.سرم روي لبه صندلي خم مي شود. طعم لبهايت و دستهايم که روي تنت مي لغزند
مي گويد:
"هر دوتون بايد برين... من به شيرين ميگم راضيش کنه که بره. واسه تو هم وقت مي گيرم. مياي؟"
"ببينم چي ميشه " و نوارها دور سرم مي پيچند
"اين يعني نمياي" سرش را تکان مي دهد "بابک چته؟...اصلا فهميدي چي گفتم؟"
به صورتش خيره شده ام. به ريش چند روز مانده اش. بي آنکه بخواهم خنده ام مي گيرد:
"بهتره واسه دبير محترم انجمن وقت بگيري"
و آنقدر مي خندم که اشک توي چشمهايم حلقه مي زند.
"کثافت...اون يه ذره شکي هم که داشتم برطرف شد. خره با تو بمونه"
و من توي نگاه بيزارش به شبي فکر ميکنم که بين اين ميز واين مبل قدم ميزدم و سيگار به سيگار سرفه مي کردم. مي خواهم بگويم پشت پرده شايد سايه تو بود با گل سري به شکل پروانه . پشت پرده پنجره خانه سوم از سر پيچ که وقتي توي گوشي تکرار کرده بودي شنيده بودم. معلق. مثل خوابي که ديده بودم مي خواهند دارم بزنند. تسليم. مات به ساعت که انگار مرده بود. اگر مي خواست اتفاقي بيفتد، افتاده بود. اگر اتفاقي افتاده بود، موهايت را دوباره بسته بودي. چند بار شماره گرفته بودم و هر بار همان صداي مردانه خشدار، در انتظار نشانه اي توي سکوت آن سوي خط. حتما بيرون آمده بودي ، توي تاکسي نشسته بودي و گفته بودي سر خيابان نگه دارد تا باقي را پياده بيايي و به نور مهتابي لابلاي چنارها نگاه کني. باخته. در آرزوي اينکه اگر شده باشد، دير شده باشد. خيلي دير تر از آن وقت که با مني .
کاغذي را از دفترچه يادداشتش می کند و چيزی مي نويسد. کتش را برمي دارد. گوشيش را روشن مي کند و توي جيبش مي گذارد. هنوز نشسته است.
"به هر حال اين آدرسش... بابک اينکه آدم بعد اين همه سال يه دفه از عشقش جدا بشه فقط به خاطر يه فکر احمقانه ، اين طبيعي نيست... رومو زمين ننداز يه وقت ازش بگير"
"باشه. مطمئن باش"
راضيش مي کنم. مي ايستد. دستي به موهايش مي کشد و کتش را روي بازويش مي اندازد. دستي تکان مي دهد و مي رود.منتظر مي مانم تا در بسته شود.دراز
مي کشم. زل ميزنم به سقف و سعي ميکنم با دود حلقه بسازم.

ۀۀۀ

به درختي تکيه داده ام. آن دو دختر روبرويم نشسته اند. حس کردم همه، تمام اينهايي که اينجايند، يک لحظه با هم برگشتند و نگاهم کردند وقتي يکي از دخترها، وقتي از کنارم مي گذشت، نشانت داد و به دختر ديگر گفت "ميگن زيدشه". نگاهت مي کنم. مرا نمي بيني. مخصوصا اينجا نشسته ام. کنارش که نه اما نزديکش نشسته اي و گهگاه نگاهش مي کني. از پشت عينک آفتابيت ،چشمهايت را نمي بينم. اگر عينک هم نداشتي ، از اينجا که نشسته ام، رنگ چشمهايت هم پيدا نيست ، چه رسد به ديدن آن چيزي که نمي دانم چيست اما برايت که گل مي خريدم، توي چشمهايت مي افتاد. گوش مي دهم. کلنجار مي روم وبعد اقرار مي کنم که زيبا حرف مي زند. يادم برود ، باور مي کنم چاقو را به پهلويش گذاشته اند و از شهر که خارج شده اند تا خروسخوان
دو روز بعد که رهايش کرده اند،چشم بندداشته است ودستهايش
بسته بوده اند."مگه ميشه نزده باشنش" از کنارم که گذشت يک خراش هم روي صورتش نداشت. فايده ندارد اينها را بگويم. حتي اگر همه خوني را که از آن زن رفته است ، جمع کنم، دست کشهاي خوني دکتر را که برادرش مي شود برايت کادو کنم و جسد کوچکي را که بين زباله ها آتش گرفته، کنار عروسکت بگذارم، باز هم فايده اي ندارد. همه ايستاده اند. من، نشسته ام. ديگر از بين اينها نمي بينمت. فقط مي شنوم "با من و همراه مني" مي خوانند همه با هم . دست مي زنند و من دنبال فندکم مي گردم. "شايد مي خواسته باج بگيره" "شايد دوسش داشته" ديگر فراموش شده است. بلند گو ها مي لرزند و من به سراغ جايي ساکت تر روانه مي شوم



وحيد مقدم
آبانماه 1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31080< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي